رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹¹⁰❀
کیونگ: دوباره مثل اونوقت میپره گلوتا....
ا/ت: امم.. عا... راست میگی...
خلاصه کیونگ شروع ب خوردن کرد... من باهاش اروم اروم خوردم..
کیونگ: خوب پاشو... نصف خریدامون موندهـ..
ا/ت: نصف خریدامون؟!.... فک نمیکنی بس باشه؟
کیونگ: تو به غیر از لباس به چیزای دیگه ام احتیاج داری...
بعد راشو کشید رفتو من دوباره پشتشت، کنار یه مغازه وایستاد و دوباره خواست که اول من وارد شم وارد شدم... اخه مغازه ی لوازم ارایشی؟!... من زیادی ارایش نمیکنم....
کیونگ: از لوازم ارایشی سر در میاری که...!؟
ا/ت: اگه واقعا فک کردی من از ته چاه اومدم اشتباه فک کردی....
کیونگ: خوبه میدونی... حالا برا خودت بخر چیزایی که لازمه...
ا/ت: اوکی
فروشنده: خانم چی لازم دارین؟!
ا/ت: عااا.. یه پنککو تینت لبو... سایه.. ریمل.. لطفا ضد اب باشه... و اها.... رژ گونه....
فرو شند: بله خانم...
چند دقیقه صبر کردم... تا چیزای لازمو که گفته بودم بیاره...
فروشنده: بفرمایید خانم...
ا/ت: ممنونم...
بعد خرید لوازم ارایشی از مغازه زدیم بیرون.... دو قدم نرفته بودیم که دوباره کیونگ وایستادو تصمیم گرفتیم وارد مغازه شیم...اونم مغازه ی کفش فروشی.... یه کفش سفید گرفتم گفتم راحتی باشه خوب میشه... چون ب پام اذیت میکنه...
ا/ت: واقعا خسته شدم... میشع بریم خونه؟!
کیونگ:هوم... بریمـ..
از پاساژ زدیم بیرون... خوب راستش هرکی با این وضعیت من دنبال کیونگ راه میوفتاد خسته میشد.... سوار ماشین شدیم... کیونگ ماشینو روشن کردو شروع به حرکت کرد....تا خونه هم من ساکت بودم هم اون.... چیزی بینمون ردو بدل نشد....
بعد چند مین
رسیدیم جلو در عمارتـ... کیونگ ماشینو پارک کرد... پیاده شدیم... کیونگ در عمارت با کلید باز کرد ولی تا خواستیم وارد شیم.... لیسا اومدو پرید بغل کیونگـ... خو انتظار داشتید اون موقع چیکار کنم؟!*چار خاصی نکردم... حسودی؟!*نه بابا به چیش...؟ فقط سرمو انداختم پایین.... لیسا عم با دیدن خرید ها تو دستام چهزش تغییر کرد اما.... برو.... خودش نیاورد... بدون توجه بهم کیونگ کشید داخل... منم رفتم تو درو بستم.... چرا یهو اضطراب گرفتم....؟! اخه دلیلش چیه؟! چون اون صحنه رو دیدم..؟ نه بابا ب من چ من میدونم کیونگ لیسارو دوست داره.... حتی مامان بزرگ کیونگ نبود... کلا نمیدونم کدوم گوری بود.... ببخیال مهم نیست برام... رفتم احترام گذاشتم بع لیسا... و سلام کردم... اما لیسا به چپشم نبود... داشت همینطور با عشوه با کیونگ حرف میزد..... عح عح موندم کیونگ چیه اینو پسند کرده... این قیافش شبیه میمونه....دروغ میگم خوب؟!از پله ها رفتم بالا....حوصلم نشد که لباسارو جابه جا کنم.... نزدیکای غروب بود.... لباسارو پرت کردم اونور و خودمو پرت کردم رو تخت... بشدت خسته شدت بودم....
ویو کیونگ
از حرف زدن با لیسا و جواب دادن به همه پاسخاش خسته شدم...
کیونگ: دوباره مثل اونوقت میپره گلوتا....
ا/ت: امم.. عا... راست میگی...
خلاصه کیونگ شروع ب خوردن کرد... من باهاش اروم اروم خوردم..
کیونگ: خوب پاشو... نصف خریدامون موندهـ..
ا/ت: نصف خریدامون؟!.... فک نمیکنی بس باشه؟
کیونگ: تو به غیر از لباس به چیزای دیگه ام احتیاج داری...
بعد راشو کشید رفتو من دوباره پشتشت، کنار یه مغازه وایستاد و دوباره خواست که اول من وارد شم وارد شدم... اخه مغازه ی لوازم ارایشی؟!... من زیادی ارایش نمیکنم....
کیونگ: از لوازم ارایشی سر در میاری که...!؟
ا/ت: اگه واقعا فک کردی من از ته چاه اومدم اشتباه فک کردی....
کیونگ: خوبه میدونی... حالا برا خودت بخر چیزایی که لازمه...
ا/ت: اوکی
فروشنده: خانم چی لازم دارین؟!
ا/ت: عااا.. یه پنککو تینت لبو... سایه.. ریمل.. لطفا ضد اب باشه... و اها.... رژ گونه....
فرو شند: بله خانم...
چند دقیقه صبر کردم... تا چیزای لازمو که گفته بودم بیاره...
فروشنده: بفرمایید خانم...
ا/ت: ممنونم...
بعد خرید لوازم ارایشی از مغازه زدیم بیرون.... دو قدم نرفته بودیم که دوباره کیونگ وایستادو تصمیم گرفتیم وارد مغازه شیم...اونم مغازه ی کفش فروشی.... یه کفش سفید گرفتم گفتم راحتی باشه خوب میشه... چون ب پام اذیت میکنه...
ا/ت: واقعا خسته شدم... میشع بریم خونه؟!
کیونگ:هوم... بریمـ..
از پاساژ زدیم بیرون... خوب راستش هرکی با این وضعیت من دنبال کیونگ راه میوفتاد خسته میشد.... سوار ماشین شدیم... کیونگ ماشینو روشن کردو شروع به حرکت کرد....تا خونه هم من ساکت بودم هم اون.... چیزی بینمون ردو بدل نشد....
بعد چند مین
رسیدیم جلو در عمارتـ... کیونگ ماشینو پارک کرد... پیاده شدیم... کیونگ در عمارت با کلید باز کرد ولی تا خواستیم وارد شیم.... لیسا اومدو پرید بغل کیونگـ... خو انتظار داشتید اون موقع چیکار کنم؟!*چار خاصی نکردم... حسودی؟!*نه بابا به چیش...؟ فقط سرمو انداختم پایین.... لیسا عم با دیدن خرید ها تو دستام چهزش تغییر کرد اما.... برو.... خودش نیاورد... بدون توجه بهم کیونگ کشید داخل... منم رفتم تو درو بستم.... چرا یهو اضطراب گرفتم....؟! اخه دلیلش چیه؟! چون اون صحنه رو دیدم..؟ نه بابا ب من چ من میدونم کیونگ لیسارو دوست داره.... حتی مامان بزرگ کیونگ نبود... کلا نمیدونم کدوم گوری بود.... ببخیال مهم نیست برام... رفتم احترام گذاشتم بع لیسا... و سلام کردم... اما لیسا به چپشم نبود... داشت همینطور با عشوه با کیونگ حرف میزد..... عح عح موندم کیونگ چیه اینو پسند کرده... این قیافش شبیه میمونه....دروغ میگم خوب؟!از پله ها رفتم بالا....حوصلم نشد که لباسارو جابه جا کنم.... نزدیکای غروب بود.... لباسارو پرت کردم اونور و خودمو پرت کردم رو تخت... بشدت خسته شدت بودم....
ویو کیونگ
از حرف زدن با لیسا و جواب دادن به همه پاسخاش خسته شدم...
۸.۰k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.